داستان کوتاه آخرین برگ یکی از آثار برجسته داستان کوتاه نویس معروف آمریکایی اٌ. هنری است. بر اساس این داستان فیلمهای متعددی در سالهای ۱۹۱۷، ۱۹۵۲، ۱۹۸۳ و ۲۰۱۳ ساخته شدهاست. این داستان به فارسی هم ترجمه و منتشر شدهاست. در این مطلب خلاصه داستان آخرین برگ را با هم بخوانیم...
در یکی از ساختمان های آجری سه طبقه، سو و جوآنا با هم زندگی میکردند و کارگاه نقاشی خود را ترتیب داده بودند. این دو دختر جوان به حسب تصادف در یکی از رستورانهای خیابان هشتم نیویورک به هم برخورد کرده بودند و در همان دیدار اول، به علت هم سلیقگی و هم آهنگی فکر، شالودهی دوستی عمیق و پایداری را ریخته بودند.
آغاز این دوستی به موسم بهار پدید آمد، ولی در زمستان همان سال میهمان ناخواندهیی پا به محلهی گرینویچ گذاشت که پزشکان او را ذات الریه میخواندند. دشمن تازه وارد به قامت ظریف و زیبای جوآنا تاخت و سرانجام او را به بستر رنجوری و بیماری انداخت. قریب یک هفته بود که زار و ناتوان در تختخواب فرسوده و آهنین خود افتاده بود. درتب شدیدی میسوخت و در همان حال از پنجرهی اتاق به طرف حیاط مجاور مینگریست.
وقتی دکتر برای آخرین بار پس از معاینه از اتاق او خارج شد، سو را به کنار کشید و گفت: متأسفانه بیمار حالش خوب نیست. من بیش از ده درصد امید به زندگی او ندارم. وضع او طوری ست که باید بگویم اختیار زنده بودن به دست خود اوست، دستور من این است که شما بایستی کاری کنید که او را نسبت به زندگی علاقه مند سازید. سعی کنید که نور امید به دلش راه پیدا کند. اگر یک روز به من گفتید که او مثلاً از لباس تازه یا ادامهی کار نقاشی حرف زده، آن وقت من به شما خواهم گفت که خطر تقریباً رفع شده است.
چند دقیقه پس از رفتن طبیب، سو داخل اتاق بیمار شد. جوآنا همان طور که روی بستر خوابیده بود، از گوشهی پنجره فضای حیاط را مینگریست. مثل این که جوآنا به آهستگی حرف میزد. کمی بیشتر دقت کرد. دخترک آهسته آهسته اعدادی را میشمرد: پانزده ... چهارده... سیزده... به طرف او نگاه کرد. جوآنا همچنان از پنجره ی اتاق به نقطهی مجهولی مینگریست. به دنبال او به فضای خارج نظری انداخت. هیچ چیز نبود. هیچ صدایی شنیده نمیشد جز وزش نسیم سرد و سرما آور زمستان. باز هم صدای جوآنا به گوش او خورد: دوازده...یازده...ده...دلش طاقت نیاورد. در حالی که بیشتر میکوشید تا علت شمردن او را بیابد پرسید: عزیزم! چه چیزی را می شماری؟
جوآنا همان طور که از گوشه ی پنجره فضای بیرون را مینگریست، آهسته گفت: نگاه کن، مگر آن پیچک را نمی بینی؟ الآن ده برگ بیش تر روی آن نمانده. چند روز پیش صدها برگ داشت. آن قدر برگ داشت که شمردنش برایم خیلی مشکل بود، اما حالا ببین ده برگ بیشتر روی آن نمانده. سو یک بار دیگر به بیرون نگاه کرد. چشمش مستقیماً متوجه دیوار مقابل حیاط شد. آنجا روی دیوار سفید آجری، یك بوتهی پیچک به چشم میخورد که با قامت عریان و بی برگ خود که در برابر نسیم میلرزید. این همان بوتهیی بود که در بهار و تابستان دیوار را غرق در برگ ساخته بود. پرسید: «بسیار خوب، فرض کنیم ده برگ بیشتر بر روی آن نیست؟
نه، حالا هشت برگ شده. ببین به چه سرعتی میریزند. وقتی آخرین برگ افتاد من هم به آسودگی می میرم. این برگ ها نزدیک شدن مرگ مرا خبر میدهند. ببین، همین طور که این شاخه ها به عریانی نزدیک میشوند. پایان عمر من هم نزدیک میشود.
سو در حالی که پردهیی از اندوه چهرهاش را میپوشانید، گفت: این مهملات چیست که میگویی؟ ریختن برگ چه ربطی با زندگی تو دارد؟ مگر یادت رفته که تو این پیچک را چقدر دوست داشتی؟ دکتر می گفت: که خطر از هر حیث رفع شده و تو حتماً خوب خواهی شد. چرا با تصورات بیهوده خود را ناراحت میکنی؟
جوآنا در حالی که سر را به آرامی برمیگردانید، چشمان بینورش را بست. در این حالت مانند مجسمهی مرمرینی بود. گفت: «بسیار خوب، من چشمانم را میبندم اما تو هم به من قول بده که وقتی کارت تمام شد چراغ را خاموش کنی تا من بیرون را ببینم. من دلم میخواهد بفهمم چه وقت این برگ آخر به زمین میافتد. از بس انتظار کشیدم خسته شدم. میل دارم افتادن آخرین برگ را تماشا کنم و آن وقت به راحتی بمیرم.
خوب، دیگر بخواب، من میروم برمان را صدا میکنم تا اینجا بیاید و مدل من شود. میدانی که من تصویر پیرمردی را می کشم که در معدنی کار میکند. هیچ حرکت نکن. رفتن و آمدن من یک دقیقه بیشتر طول نمی کشد.
برمان در طبقهی پایین زندگی میکرد. مردی بود که حدود شصت سال، روحی پاک و دلی لبریز از محبت داشت. شغلش نقاشی بود ولی هیچگاه در این راه توفیقی حاصل نکرده بود. چهل سال متوالی تصمیم داشت اثری بکشد؛ یک اثر بدیع و یک شاهکار جاویدان، ولی هرگز این شاهکار را شروع نکرده بود. او به همه میگفت که روزی این اثر بی نظیر را خواهد کشید؛ اثری که در عالم مانند و تالی نداشته باشد، ولی تا آن روز کسی را ندیده بود. زندگیاش از راه ترسیم آگهی و بعضی نقشه های کوچک تأمین میشد. گاهی هم به واسطهی ریش بلند و مجعدی که داشت مدل نقاشان تازه کار میشد و در مقابل مزد ناچیزی میگرفت.
سو داخل اتاقش شد، برمان مثل معمول چپق خود را به دهان داشت و در مقابل چهارچوب نقاشی نشسته بود. قاب سپیدی که قرار بود شاهکار خود را روی آن بکشد برابرش گذارده و مثل معمول متحیر بود چگونه اثر خود را شروع کند. بیست و پنج سال بود که عمل تکرار می شد ولی در طول این مدت هیچ گاه قلم موی او با پارچه تماس نیافته بود. پیرمرد از ورود سو چندان تعجبی نکرد. نخستین پرسش او این بود که حال جوآنا چطور است؟ سو برای او شرح داد که چگونه دوستش پس از طی آن روزهای بحرانی، دچار خیالات واهی شده و چطور به او تلقین گردیده که وقتی آخرین برگ پیچک به زمین افتد او نیز خواهد مرد.
پیرمرد ساده دل ناگهان از شدت حیرت و ناراحتی از جای جست: آدم باید چقدر احمق باشد که فکر کند عمرش به یک برگ درخت آویزان است. شما چرا گذاشتید که این دختر بیچاره دچار این خیالات واهی شود؟ نه من دیگر به هیچ وجه حاضر نخواهم شد که با این وصف در اتاق شما پا بگذارم.
سوحرفش را برید: گوش کن، جوآنا پس از این روزهای بحرانی، خیلی ضعیف و رنجور شده، تب های متوالی و شدید فکر او را هم بیمار ساخته. من میخواستم زودتر تصویری را که در دست دارم بکشم تا پول برای خرید دوا و غذا تهیه کنم. حالا که تو هم نمیآیی فکر دیگری خواهم کرد.
تبسمی خفیف بر چهرهی پرچین برمان نقش بست: آخر چطور در یک چنین موقعی که جوآنای عزیزم این قدر مریض است ممکن است نیایم؟ خدا کند حالش خوب شود، آن وقت من به یاد او، آن شاهکار بزرگ خود را خواهم کشید، شاهکاری که همیشه در جهان پایدار بماند.
هر دو همین که داخل اتاق جوآنا شدند، به طرف پنجره رفتند. بیرون تاریکی محض حکمفرما بود و درعین حال برف به آهستگی میبارید. پیرمرد آهی کشید و روی صندلی نشست. سپس سو وسایل کار خود را آورد و مشغول نقاشی شد. این وضع یک ساعت بیشتر طول نکشید، آن وقت برمان به خانه خود بازگشت. طلیعهی بامدادی به صورت نور خفیفی از خلال پرده های ضخیم پنجره های اتاق به درون تراوید و بدین ترتیب پایان آن شامگاه تلخ و محنت آلود را اعلام کرد.
سو برخیز صبح شده. برخیز و آن پرده را کنار بزن! سو چشم باز کرد. هنوز فضای داخل اتاق تاریک بود. در یک لحظه خاطرهی دردناک بوتهی پیچک به یادش آمد: آخرین برگ!
باز هم صدای ضعیف جوآنا بلند شد: مرا ببخش که تو را بیدار کردم. برای خاطر من بلند شو و آن پرده را کنار بزن.
چاره چه بود؟ سو با گام های مرتعش به طرف پنجره رفت. دستش میلرزید و قلبش میزد. آهسته پرده را به یک سو کشید: خدایا! آخرین برگ ... آخرین برگ هنوز نیفتاده بود.
جوآنا نگاه کرد. با چشمان گشوده بازهم خیره شد. بلی، آخرین برگ هنوز در شاخهی پیچک نمایان بود.یک تبسم خفیف بر لبان رنگ پریدهی جوآنا ظاهر شد:چرا آخرین برگ نیفتاد؟ من خودم صدای باد را تمام شب میشنیدم. من یقین داشتم که این برگ افتاده!
بادهای سرد قطبی از نو به وزش درآمد و متعاقب آن برف مجدداً شروع به باریدن کرد؛ ولی به رغم این طوفان ها، آخرین برگ پیچک، ثابت و پابرجا از گوشهی قامت عریان بوته دور نشد. آن روز و آن شب هم برف ادامه یافت. جوآنا هر چه نگاه کرد، هرچه انتظار کشید تا رهایی آخرین برگ را مشاهده کند تا آن لحظه که هوا رو به تاریکی میرفت، برگ لجوجانه بدنهی دیوار را ترک نکرده بود.
ناچار باز هم به امید فردا دقیقه شماری کرد. این بار اطمینان داشت که ساقهی برگ هرچه نیرومند و سرسخت و مقاوم باشد، ولی وقتی در نخستین لحظهی طلوع فجر از پنجره به فضای نیم روشن حیاط نظر انداخت. باز هم برگ را در همان جا، در کنار شاخه ثابت دید. چند لحظه به فکر فرو رفت، سپس سو را صدا زد: «سو، این برگ باز هم نیفتاد. چرا؟ شاید خدا نمیخواهد که من به این زودی بمیرم؟ راستی من چه دختر بدی بودم؟ برخیز و کمی شیر به من بده. مثل این است که خیلی گرسنه ام.
لبخندی خفیف چهرهی زرد سو را در برگرفت. گفت: خدا را شکر امروز حالت کاملاً بهتر است. من به تو نگفتم که به زودی خوب خواهی شد؟ راستی چه وقت میل داری تصویر خلیج ناپل را بکشی؟ جوآنا پاسخ داد:آن وقت که بتوانم راه بروم.
آن روز نزدیکی های ظهر دکتر به طور غیر منتظره در اتاق سو ظاهر شد. درحالی که از شنیدن ماجرای جوآنا خوشحال میشد، گفت: برای همسایهی شما آمده بودم. پیرمرد بیچاره حالش فوق العاده خطرناک است. کمترین امیدی به زندگی او نیست. پریشب یک مرتبه مبتلا به ذات الریه شد و امروز کارش تقریباً تمام است.سو به جانب مسکن برمان دوید. معدودی همسایه گرد جسد برمان حلقه زده بودن و یکی از آنها ماجرا را این گونه بیان کرد: دیروز صبح او را با این حال پیدا کردند. تمام شب را بیرون در زیر برف و بوران گذرانده بود. در نور یک فانوس دستی، در کنار شاهکار خود را به وجود بیاورد و عاقبت جان خود را بر روی آن گذاشت...
برمان سرانجام با کشیدن تصویر آخرین برگ، شاهکار جاویدان خود را به وجود آورده بود...